دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد ! دستکش هایش را از دستانش در می آورد. پوست دستش که بر اثر گرمای داخل دستکش پیر و چروک شده است را زیر آب سرد می برد تا شاید کمی از سوزش و خارش آنها بکاهد. تاولهای ریزی که لابلای انگشتانش زده شده دستانش را متورم و دردناک کرده است. به دستانش که نگاه می کنی تصور می کنی با زنی 40 ساله مواجه هستی اما وقتی چشمانت را بر روی صورتش خیره می کنی تازه متوجه می شوی با دختری کم سن و سال با صورتی ریز نقش که سنش را کمتر از حد واقعیش نمایش می دهد طرف هستی. ((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ -ﻧﻪ -ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟ (-ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ) -ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯿﻢ؟ -ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﺪ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﯾﺪ -ﻧﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻤﺘﻮﻥ ﺍﺭﺷﺎﺩ -ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺑﮕﻢ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﻮﺑﻪ؟ -ﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ.(-ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭ ﺯﺷﺘﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ)-ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﯾﮑﯽ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻤﺘﻮﻥ ﻣﺮﮐﺰ(ﻣﻦ۲۳ﺳﺎﻟﻤﻪ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﺼﺪﺗﻮﻥ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ)ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺮﺩﻧﺖ ﺷﻼﻕ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﺣﺎﻟﯿﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﯿﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد